سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























یک جرعه زندگی

مجموعه زیر سخنانی است که منتسب به این پادشاه اسطیری ایران می باشد:

1.       دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند.

2.       خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم راتوانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن.

3.       اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.

4.       آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولتاست .

5.       وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکرمی کنند، نه رفتار و عملکرد شما.

6.       سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد.

7.       اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را میگیرید که همیشه می گرفتید .

8.       افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوتانجام می دهند.

9.       پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری باچند نفر.

10.   کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم .

11.   کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید .

12.   انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند .

13.   همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل درباشد.

14.   تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است .

15.   دشوارترین قدم، همان قدم اول است .

16.   عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید .

17.   آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد .

18.   وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آننخواسته اید .

19.   من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد

20.   من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است.

کوروش کبیر

 


نوشته شده در دوشنبه 90/7/25ساعت 5:2 عصر توسط نرگس چ نظرات ( ) |

upsara

 

کیمیا گر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود ، به دست گرفت . جلد نداشت، اما توانست نام نویسنده اش را پیدا کند: اسکار وایلد . هم چنان که کتاب را ورق می زد، به داستانی درباره " نرگس " برخورد.

کیمیاگر افسانه نرگس را می دانست ، جوان زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند. چنان شیفته ی خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به آب افتاده بود، گلی رویید که "نرگس" نامیدندش.

اما اسکار وایلد داستان را چنین به پایان نمی برد.

می گفت وقتی نرگس مرد ، اوریادها- الهه های جنگل- به کنار دریاچه آمدند که از یک  دریاچه ی آب شیرین ، به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود.

اوریادها پرسیدند: ((چرا می گریی؟))

دریاچه گفت : ((برای نرگس می گریم.))

 اوریاد ها گفتند: (( آه ، شگفت آور نیست که برای نرگس می گریی...))

و ادامه دادند: (( هر چه بود، با آن که همه ی ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم، تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی.))

در یاچه پرسید: (( مگر نرگس زیبا بود؟))

اوریادها ، شگفت زده پاسخ دادند : (( کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟ هر چه بود، هر روز در کنار تو می نشست )).

دریاچه لختی ساکت ماند. سرانجام گفت:

-(( من برای نرگس می گریم ، اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم.

برای نرگس می گریم ، چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد می توانستم در اعماق دیدگانم ، باز تاب زیبایی خودم را ببینم )).

و کیمیا گر گفت چه داستان زیبایی...

                                           ( پائولو کوئلیو)


نوشته شده در دوشنبه 90/7/18ساعت 11:23 صبح توسط نرگس چ نظرات ( ) |

امروز به یاد خاطره غم انگیز رفتنت افتادم

به دور دستهای تنهایی ها رسیدم و

دوباره از اوج به پستی انزوا کشیده شدم .

دوباره حرف از رفتنها مرا به انهدام

لحظه های خوشبختی تبعید کرد.

 کاش تمامی تلاش من برای ماندنت بیهوده  نمی ماند

 تا نمی رفتی  و با خود نمی بردی تمام عشق به دست آورده ام را .

امروز دلم گرفت از گفتن کلام رفتن.

سفرو نبودن و دوباره تنم به لرزش

بغض گلویم ماند و دلم به غرور از دست رفته اش نالید.

کاش حس رفتنت لحظه ای سایه از ماندنیها  بر می داشت

 تا  تو  می بودی  و  می ماندی و در آخر من از حضور خلوت تو   

 می پذیرفتم غمهای دگرگون

شده عشق را .

کاش دیگر رفتنی نباشد حتی برای لحظه ای.

کاش بمانی و مرا  در  انزوای

کوچه های بی کسی به رهایی آزادگان زخم خورده نسپاری.

کاش....

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/7/18ساعت 11:8 صبح توسط نرگس چ نظرات ( ) |

upsara

یک دعای متفاوت

      

ای خدای بزرگ ( پدر آسمانی)، کمکمان کن تا به خاطر بیاوریم آن کسی که دیشب در خیابان راه ما را بست ، مادر تنهایی بودکه آن روز بعد از نه ساعت کار می راند که با عجله به طرف خانه اش برود تا شام درست کند،

به درس بچه ها برسد، رخت ها را بشوید و چند دقیقه ی با ارزش را در کنار فرزندانش بگذراند.

 

کمکمان کن تا به خاطر بیاوریم آن مرد جوان زنده پوش و بی تفاوتی که تنش را خالکوبی کرده و بدون اینکه هیچ تغییر مثبتی در زندگی اش بدهد، شاگرد مدرسه ی مضطرب نوزده ساله ای بود که همه حواس اش در پی امتحاناتنهایی اش بود و می ترسید نتواند برای ترم بعد وام ( تحصیلی ) بگیرد و مخارچ تحصیلاتش را بپردازد.

 

خدایا به یادمان بیاور آن آدم بی تفاوتی که هر روز در یک گوشه نشسته و گدایی می کند( در حالی که باید کار کند!)اسیر اعتیادی است که ما فقط می توانیم آن را در وحشتناک ترین کابوس های شبانه مان ببینیم.

 

کمکمان کن تا به خاطر بیاوریم آن زوج پیری که آهسته و با زحمت در راهروی فروشگاه ( ضمن سد کردن راه دیگران ) قدمی می زنند و از لحظات خود بهترین استفاده را می برند( اگر چه نتیجه ی آزمایش های هفته ی قبل زن نشانگر این بود که آخرین سال خرید مشترک آن دو خواهد بود می خواهند که این لحظه های آخر را با هم مزمزه کنند.)

 

ای خدای بزرگ ( پدر آسمانی) هر روز به یادمان بیاور که از میان همه نعمت هایی که به ما ارزانی داشته ای، بالاترین آن محبت است ، اگر چه کافی نیست که به عزیزانمان محبت کنیم.

خدایا دل هامان را بگشا ، نه فقط به روی نزدیکان مان ، بلکه به روی همه انسان ها.

 

 

 

یاری مان کن تا دیر قضاوت کنیم و زود ببخشیم.

یاری مان کن تا شکیبایی، همدلی و مهربانی کنیم.

                    

 

    برگرفته از کتاب یک دعای متفاوت                    

 


نوشته شده در یکشنبه 90/7/10ساعت 5:50 عصر توسط نرگس چ نظرات ( ) |

upsara

به نام او که تو را آفرید

 

کاش از ورای خاطراتم ، از گوشه شاد هستی ، نگاهی به شعر تنهایی هایم می کردی.

 

کاش می توانستی سوار بر پر پروانه ها به نرمی ململ سرخ گل ها به شهامت کوچ

 

چلچله ها به دیارم باز گردی.

 

نمی دانم در کدام لحظه ناب ، در کدام نگاه خسته ، درکدام گلچین گلهای بهاری در

 

کدامین دلتنگی مهربان عاشقانه گم شده ای که خبر از من تنها و منتظر نمی گیری.

 

تا من نیایم ، نگویم ، نپرسم ، تو نیز هیچگاه به کبودی آسمان حال و هوایم سری

 

نخواهی زد.

 

امروز دلتنگم . دلتنگ نگاهت ، حرفهایت ، خنده هایت، بی قرار نبودنت . نمی دانم چه

 

بگویم ، چه کنم تا لحظه ای از یادم از خاطرم به اعماق فراموشی ها بروی.

گریه ی غمگین دلم را برایت بگویم که حکایتی است از غم نبودنت. نازنینم تمامی

 

لحظه های بی تو بودن را می گذرانم شاید روزی، لحظه ای یا حتی نگاهی گذرا نصیبم باشد

 

از سوی تو.

 

سفرت را چه بگویم؟ گفت از رفتن توست که بی تاب تر از دیروزم می کند.

 

می گریم ، آری می گریم، می نالم. می خوانم از تنهاییها از غمها از رفتنت و نبودنت. از

 

رفتن و دیگر هیچ.

 

قصه غصه این رفتن تو ، مردن من، و باز رفتن تو....

 

چشمه ی زلال اشکهایم از اصرار به رفتنت خشکیده ، مرا به انزوای پشت آیینه های

 

دلتنگی تبعید کردی . نمی دانم کدام پری، کدام انسان ، کدامین بشری نسخه زندگیم را

 

به تنهایی پیچیده که تمامی لحظه های شاد با هم بودنها به انزوای دره های تاریکی

 

تنهایی منتهی است.

 

مرا دریاب که بی تو زخمی بر ساقه خشکیده من است و با تو خواب تناوری درخت

 

وجودم را به واقعیت حضورت می رسانم.

    دستنوشته های من

 


نوشته شده در یکشنبه 90/7/10ساعت 5:48 عصر توسط نرگس چ نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak