سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























یک جرعه زندگی

خواستم برایت بنویسم که آمدی اما دیدم که نیامده قصد سفرداری.به کدامین سرزمین        نمی دانم.

چمدانت را بستی ، اما غمهایت را به یادگاردر دلم جا گذاشتی.

یادت را ، غم رغتنت را بر برگه های سپید زمستان نوشتم.عشقت را به بادهای بهاری سپردم، گرمی حضورت تابستانیت را به تاراچ پاییز بخشیدم وتازه فهمیدم که تو، مرا به باد فراموشی سپردی.

تظاهر نیست حقیقت است ؛آزمون زندگی است،رفتنت. حضوری سبز از برم رفت ، بهار دلم را زمستان کرد.

ابری است حال و هوای نگاهم؛ قلبم دیگر نمی طپد.

گریه ام می گیرد،رعدو برقی هست اما بارانی نیست که ببارد. ابر دیده ام خشکیده .

نه سیلی ، نه طوفانی، نه حرکت شاپرکی ، چیزی نیست تا حس بودن را در من زنده کند.

نه صدای پر پرواز پروانه ، نه حضور سرخ شقایقی ، نه هیاهوی برگی ، نه ازدحام رفتنی .

گفتم رفتن.آری رفتن سخت است یا شاید سخت بود. از هزیانم پیداست که خمار نبودنت هستم از مستی ام گرفتی و به انزوای کوچه های کال و دست نخورده ی تنهایی ها تبعید کردی.

راستی از پرنده های کوچک و دلتنگ مهربانی برایت نگفتم؛ خوبند گهگاهی دانه ای ، جرعه آبی از سکوت اشکهایم می رسد می خورند. در خوابهاشان می نالند. گریه نیست بی تابی نبود توست.زخمی است خوب خواهدشد؛

نگران نباش.

بی پرده بگویم ،رفتنت را در توانم نیست .نه من، نه کودکان احساس، نه ماهیان سرخ تنگ بلور، نه عابران خسته نگاهم، نه قطره های شبنم چشمهایم و نه حضورت که با رفتنت بی فروغ شد.

«همه را گفتم که بمانی ، اما باز می دانم که همچنان عزم سفر داری »


نوشته شده در دوشنبه 90/6/7ساعت 5:59 عصر توسط نرگس چ نظرات ( ) |


Design By : Pichak