سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























یک جرعه زندگی

هنوز هیاهوی بیرون ، زرق و برق دنیا ، کوچه های نم گرفته ، قدم های سریع عابران ،

گردش شب و روز ونغمه غمگین پرنده ها نتوانسته اند پا به پای نبودن تو مرا در خود غرق

کنند.

خوشیها از دلم پر زده غمها در دلم جا خوش کرده اند.تنم به سردی زمین می ماند.

دستان لرزانم بغض گلویم را به یاد می آورد و نگاه خسته ام رفتن تو را به تماشا نشست

؛ و تو رفتی...

بدرود ای آفتاب گرم نوروز ، بدرود ای درختان سبز آشنایی، ای گلهای سرخ عاشق ، ای شکوفه های

رنگارنگ، ای هیاهوی شهر پر آشوب بدرود.

او رفت من نیز خواهم رفت. نه با او که از فراق او. نمی دانم لیاقت را چه می پنداشت که از

گفتن من شرمگین می شد. نمی دانم حسرت دل را چه می دانست که می ترسید از گفتن

دوستت ندارم ها.

نمی دانم چرا او را نفهمیدم، به نگاهش غم نشاندم ، در وجودش عذابی فکندم شرم بر من باد.

گناه کردم؛ خطایم را که باید بیامرزد؟

شرمگینم از نگاه نگرانت . از غم چشمانت خجالت زده .

کاش من نبودم تا تو را چنین نمی دیدم. کاش حضورم را می سوخت و به فنا می سپرد این آتش

زشت دروغهای زندگی، این دوگانگی مرگ آور انسانها، این پلیدی مبهم سایه ها.

 

کاش مرا به حضور سیاه تباهی ها می بردند. کاش........

 

نرگس چ                                                                                                                                                                   

 

 

  

 

امروز کودکیم مرد. به انزوای تنهایی ها تبعیدش کردم . بزرگ شدم، بزرگ.

او رفت و من تنها شدم. چه تقدیر شومی . کاش می توانستم از انتهای دره های بی خیالی به

کوهستان وصالت نزدیک گردم.

کاش می توانستم از نور شبتابها برایت فانوسی بیاورم . کاش می توانستم غم درونم را برای

انهدام لحظه های مردن حجی کنم .

 

کاش مردنها به آسانی نگاه من به تو بود. کاش می شد با پرواز هر قناری دلی آزاد گردد. گاش من

می توانستم به آگاهی یک گل سرخ، به شرم یک شقایق، به استواری سروی تنومند، به سایه سار

چنار، به سپیدی برفهای زمستان رفتنت را تشبیه کنم.

کاش رهسپار کوچ های غربتم نمی کردی تا خوب می توانستم در کنارت به غم گذشته ، سختی

حال، شیرینی آینده بیندیشم.

نمی دانم این مرداب سخت رفتنها چه بود که مرا، تو را، ایام را به کام تلخ خودکشانید.

خوب می بود اگر من ، تو ، ستارگان آسمان، ابرهای پشته ای، نگاه ملتمس خاک، اشکهای

بارانیم، از گریز ثانیه ها به انتهای کوچه باغهای خیال پرواز   می کردیم.

 « می رفتیم تا به خدا نزدیک تر به سخاوتش امید وار تر شویم.»


نوشته شده در سه شنبه 90/6/15ساعت 5:15 صبح توسط نرگس چ نظرات ( ) |


Design By : Pichak