سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























یک جرعه زندگی

  "سخاوت"

 

سخاوت آن نیست که آنچه را که من بیش از تو به آن نیاز دارم به من ببخشی ، بلکه آن است که به من ببخشی آنچه را که بیش از من به آن نیاز داری.

################

کسی  که دریافت می کند نگران نیست ، اما کسی که می بخشد، بار دغدغه ای را به دوش می گیرد تا این بخشش ، از منظر عشقی برادرانه و یاری دوستانه باشد، نه برای ارضای خود.

################

کسانی که به تو مار می دهند ، هنگامی که تو از آنان ماهی می خواهی، ممکن است چیزی جز مار برای بخشیدن نداشته باشند. بنابر این ، این عمل از طرف آنان ، نوعی سخاوت است.

#################

چقدر فرومایه ام من که زندگی به من طلا می دهد، و من به تو نقره می دهم ، و با وجود این ، خود را سخاوتمند می انگارم.

#################

تو هنگامی که می بخشی به واقع کریمی؛ هنگام بخشش چهره ات را بگردان تا شرم را در نگاه آن که می گیرد نبینی.

#################

شما آنگاه خوبید که از خویشتن خویش ببخشید.

#################

تو قادر نیستی بیش از اشتهایت بخوری. نیمه ی دیگر آن نان ، به دیگری تعلق دارد ؛ کمی از آن نان را هم برای میهمان سرزده بگذار.

###################

سخاوت آن است که بیش از توان خویش ببخشی ، عزت نفس آن است که کمتر از نیاز خویش بگیری.

##################

«آن ها می بخشند تا زنده بمانند، زیرا اگر نبخشند می میرند.»

 

 

   برگرفته از عارفانه های جبران خلیل جبران


نوشته شده در یکشنبه 90/7/10ساعت 5:28 عصر توسط نرگس چ نظرات ( ) |

upsara

حالا خودم برایت می نویسم!

 

یادم نرفته است!

گفتی :از هراس باز نگشتن،

پشت سرم خاکاب نکن!

گفتی: پیش از غروب بادبادکها برخواهم گشت!

گفتی: طلسم تنهایی تو را ،

با وردی از اٌوراد آسمان خواهم شکست!

ولی باز نگشتی

و ابر بی باران این بغضهای پیاپی با من ماند!

تکرار تلخ ترانه ها بامن ماند!

بی مرزی این همه انتظار با من ماند!

بی تو، من ماندم و الهه ی شعری که می گویند

شعر تمام شاعران را انشاء می کند

و می رود!

امشب، اما

در اتاق را بسته ام !

تمام پنجره ها را بسته ام!

حتی گوشهایم را با پنبه پوشانده ام،

تا صدای هیچ ساحره ای را نشنوم!

بگذار الهه ی شعر ،

به سر وقت شاعران دیگر این دشت برود!

من می خواهم خودم برایت بنویسم!

می بینی؟ بی بی دریا!

دیگر کارم به جوانب جنون رسیده است!

می ترسم وقتی که - گوش شیطان کر!-

از این هجرت بی حدود برگردی ،

 دیگر نه شعری مانده باشد،

نه شاعری!

کم کم یاد گرفته ام به جای تو فکر کنم،

به جای تو دلواپس شوم،

حتی به جای تو بترسم!

چون همیشه کنار منی!

کنارمی، اما...

صد داد از این ((اما)) !

                                                                             شاعر( یغما گلرویی)

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/7/4ساعت 1:26 صبح توسط نرگس چ نظرات ( ) |

upsara

درختی زرین

 

دستهای ما کی به هم می رسند

کوچه ها روزی این آواز را 

شنیده بودند

ودر تمام این سالها

درختی زرین به خوابهامان می آمد

اما باغچه ی روز

کمتر از گنجایش آن بود

پس تمامی رویا های این شهر

به هم پیوست

تا یک روز دیگر بیافریند

بزرگتر ها ، رویاهایشان خیلی کوچک بود

 و رویاهای کودکان دست نیافتنی

همه به انتظار ماندند

تا رویا ها مثل رودخانه ای یکپارچه شود

و کوچه ها،

جامه آن روز بزرگ را می بافتند

حالا سراغ هر کس که می روی رویا می بیند.

                                                                                               شاعر( جمشید قنبری)


نوشته شده در دوشنبه 90/7/4ساعت 1:23 صبح توسط نرگس چ نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak