یک جرعه زندگی
سلام ... دوباره سلام . سلامی که از اعماق گلویی بیرون می آید که رنگ سرد تنهایی بغض عظیمی در آن پنهان کرده . سلامی به سنگینی قلب تنهای من . سلامی به وسعت غمهای زندگیم. سلامی به اندازه بی تابی چشمانم؛ به سپیدی قهر زمانه ؛ به گرمی اشکهای حسرتم.به دلفریبی نجوای تنهایی سکوت . سلامی به رنگ زیبایی عشق از یاد رفته ام. سلامی به نگرانیهای غمگین مادرم، به خشکی کویر دلم ، به نگاه محزون تو؛ به تنهایی بی تو بودن. سلامهایم دیگر رنگ و بوی اشتیاق ندارد. دیگر نگاهمشور زندگی ندارد. دستانم، برایت از دستهایی بگویم که دیگر گرما را حتی در خواب هم نخواهد دید. از قلبی بگویم که رفتنت را برای آمدنت صبر کرد. برای تو از تنی بگویم که دیگر تاب تنهایی را ندارد. هنوز محتاج آغوشی است که مامن تنهایی ها ، غمها ، شادیها ، مهربانیها و دلتنگی هایم باشد. به لبخند هایی می اندیشم که عاشقم کرد. به خنده ای که امید را برایم به ارمغان می آورد. به قلبی که سخاوت دستان پدر بزرگ را به یادم می آورد . به مهربانی نگاه یک عاشق ؛ به غم انگیزی کودکی یتیم . به سوز دل مادر مهتاب . همه را در تو یافتم در قلب مهربانت که پاکی آنرا کبوتران حرم عشق می دانند و نگاهی که هنوز در حسرت داشتنش ایام را به دست باد می سپارم. لحظه های ناب با تو بودن اندکی بود و گذشت و من قدر آن با تو بودنها را ندانستم . کاش می بود آنچه که نگاهم اشتیاق و دلم حسرت آن را دارد. مرا دریاب . .. کجایی تا با لبخندی ؛ آغوش بازی ، کودک احساسم را نوازش کنی ؟ کجایی تا نگاهت گرمی عرق عشق را بر تنم برویاند. کجایی؟ کاش بودی و می دیدی که نگاهم دیگر سبزی بهار را ندارد. حال با رفتنت تنها باران پاییزی است حال و هوای نگاهم. دیگر نه بهاری، نه عشقی ، نه گرمی و نه سخاوت دلی. پس از تو همه را به یغما بردند. دیگر اشکهایم هم برای تنهاییم مرهمی نیست . کاش می بودی و تنهایی هایم را به یغما می بردی . کاش می بودی. ترانه ام ، قصه هزاره ام، شعرعاشقانه ام ؛ هنوز در یاد بود غم رفتنت ثانیه ها را به دست ابدیت می سپارم و نگاهم رابر سر راهت قربانی می کنم. هنوز پشت سرت زمین را با اشک دیده ام می شویم که ای سفر کرده ام ، باز آیی. بیا تا رخت نبودنت را با بودنت به صندوق خاطرات تبعید کنم. بیا ، بیا تا جان را فدای نام زیبایت کنم . بیا... نگاه خسته ات را در پناه دستان گرمت می بینم . سکوت سهمگین صدایت رابا تمام وجود حس می کنم. مدتهاست که سکوتت را می شناسم. غم نگفتنت تمامی وجودم را در بر گرفته و هنوز نمی دانی که چه سخت است نبودن صدایت. دیر زمانی است که غصه هایت را می بینم و دم بر نمی آورم. می شنوم وبه سکوت می رسم. آههایت مرا می سوزاند از غم غصه هایت و به نجوا اکتفا می کنم . نه صدایی، نه معنای زیبای لبخندی، همه چیز پر از درد و رنج شده حتی گرمی دستانت سکوت را زمزمه می کنند. کاش می توانستم سکوتت را بشکنم کاش می توانستم. ول می دانم که سکوتت را تندبادهای سخت غربت هم در هم نخواهد شکست. ای را نیز خوب می دانم. کاش آنچه را که در تمامی کوچه های غم زده ذهنم به تلاطم لحظه ها می برد بدرود می گفت. کاش.. شراب آب ! گفتم : که چیست فرق میان ، شراب و آب کاین یک ، کند خنک دل و آن یک ، کند کباب! گفتا : که آب خنده ی عشق است در سرشک.. لیکن شراب ، نقش سرشک است در سراب! هست و نیست ... از باده ی " نیست " سرخوشم ، سرخوش و مست! بیزارم و دلشکسته از هر چه که "هست" من " هست" به "نیست" دادم ، افسوس که "نیست" در حسرت "هست" پشت من پاک شکست گریه سایه ها ، زیر درختان ، در غروب سبز می گریند شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر و آسمان چون من ، غبار آلود دلگیری. باد بوی خاک باران خورده می آرد سبزه ها در رهگذارشب، پریشانند آه ، اکنون بر کدامین دست می بارد؟ باغ ، حسرتناک بارانی است، چون دل من در هوای گریه ی سیری...
Design By : Pichak |